سفارش تبلیغ
صبا ویژن



و این چشم هایند که ناظرند... - مارمولک ها در باد






درباره نویسنده
و این چشم هایند که ناظرند... - مارمولک ها در باد
مدیر وبلاگ : سه نفر[67]
نویسندگان وبلاگ :
موجFM
موجFM[14]
polly
polly[10]
قیچی
قیچی[5]

سلام اسم من مارمولک ها در باده حالا دیگه یکساله مه. سه نفر من رو اداره می کنن. به امید خدا بازم ادامه می دن. وقتی برای اولین بار با هم آشنا شدیم فقط 13 ساله بودن و تازه داشتن رهسپار می شدن به سوی دوم راهنمایی اما حالا می تونن سرشون رو بالا بگیرن و بگن که 14 ساله اند. مارمولک ها در باد. حکایت ثبت شده از یکسال دوستی سه نفره است. به امید این که حکایت سال ها دوستی سه نفره باشه. من یک گنجینه ام
تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
مارمولک های 87
مارمولک های 88
مارمولک های 89


لینکهای روزانه
مقام معظم رهبری [29]
کامران نجف زاده [75]
حجاب [41]
سایت حضرت ولی عصر [25]
کودک ایرانیان [50]
ویکی پدیا [74]
فطرس [30]
خبر گزاری پانا [42]
علمی [37]
دست نوشته های سید مهدی شجاعی [63]
سایت مدرسه ی روشنگر [285]
سایت ترویج قرآن [71]
سایت بوی سیب [45]
دنیای یک فرشته [142]
[آرشیو(14)]


لینک دوستان
حنا دختری با مقنعه
سامع سوم
بچه های شهید
نوشته های یک خانم ناظم!
دیوانه ی دل
پنالتی
دراز گیسو عبور می کند...
طنز و جبهه
سارا ؛برای همیشه...
لحظه ها خاطره اند( دره ی عزیزمان)

موسیقی وبلاگ


عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
و این چشم هایند که ناظرند... - مارمولک ها در باد


لوگوی دوستان











وبلاگ فارسی

آمار بازدید
بازدید کل :75710
بازدید امروز : 61
 RSS 

   

صفحه 333 می خوام کتاب را ببندم و بخوابم. باز هم ادامه می دم دوباره همون حس آشنا کتاب را می خوانم ولی هیچی نمی فهمم. همیشه سوار سرویس وقتی از مدرسه به خانه می آمدم ساعت که 3 و سی وسه دقیقه می شد با صدای جیغ جیغی جیغ می زدم وای ساعتو نگاه کن. شده 333...

حالم دگرگونه. باید هم دگرگون باشه.آخه دارم از شدت بیهودگی تلف می شم. چه قدر مزخرفه که اون روزها سخت درس می خوندم حتی نمی تونستم یک سر به این پسرک چشم سبز بزنم در حالی که الان داره حالم ازش بهم می خوره.
فکر کنم دیروز بود. شایدم یک روز دیگه. حساب روز ها از دستم در رفته. پدر خوانده ی هری پاتر برای هزارمین بار مرد، من کشتمش. یک آدم کش قاتل که هر چند وقت یک دفعه یکی از برو بچه های هری پاتری را می کشه.
به جلد هفت که می رسه آمار قتل بالا می ره گاهی اوقات تعجب می کنم که چرا فراری نیستم و چرا با این همه قتل نیروی انتظامی و پلیس بین الملل دنبالم نکردن.
دوباره لندن. ایستگاه کینگز کراس دوباره سوار قطار می شم و راه می افتم به طرف هاگوارتز چه قدر این روند داستان خسته کننده شده.

تلفن را بر می دارم برای بار چهارم زنگ می زنم انتظار دارم این دفعه باز هم اشغال باشه ولی اون صدای آشنا می یاد و می گه:
- رفته خونه ی خاله اش نیستش.
خب انتظار چنین چیزی را داشتم. نه؟
تلفن را سبک و سنگین می کنم. دیگه حتی از این هم خسته شدم. چه قیافه ی غیر قابل تحملی داره. خدا گراهام بل را نیامرزه که من را از کار و زندگی انداخت.

نمی دونم قرار از این تابستون چی نصیبم بشه.
و این هم شده حکایت بی برنامگی ما.

با تمام وجودم به کسانی غبطه می خورم که هنوز با آقای پاتر آشنا نشدن کاش هیچ وقت آن کتاب ها را نمی خواندم تا به همان اندازه ی بار اول برایم هیجان انگیز و غیرقابل پیش بینی می بود.
سرم را جا به جا می کنم و به خودم برای آمدن زیر میز و این زیر نشستن آفرین می گویم. فکر بکری بود. تلفن را توی دستم می چرخانم. کاش قیچی هنوز اینجا بود.

حرفام تموم شده هیچ حرفی برای گفتن ندارم.
حرفام تکراری است.
حرف از دلتنگی...
و تنهایی و بی حوصلگی...
و سکوت...

به صفحه ی آخر می رسم. نوشته ی جی کی رولینگ. چاپ شده در انتشارات بلومز بری سال 2005. هری پاتر و شاهزاده ی دورگه...


 باران می بارید .باران دانش، بارانی که جاهلیت را از بین می برد .

باران می بارید. جاهلیت عصبانی بود،می گفت :باران اسیدی است در این خشکسالی جاهلی باران دانش جادوگری است

باران می بارید. باران زلال دانش، باران گوارای انسانیت ، بارانی که بوی رهایی می داد.

باران بارید. رحمت بر عالمین فرود آمد. باران نه اسیدی بود نه جادوگری. باران الهی بود،رحمت بود نعمت بود.

باران می بارید. جاهلیت پنهان شده بود به طرف باران نیامد. زیر آن راه نرفت. از آن ننوشید در آن حل شد. از بین رفت.

باران می بارید. بارانی که همراه آن ندا می آمد.


      بخوان،بخوان به نام پروردگارت



نویسنده » polly » ساعت 10:30 عصر روز یکشنبه 88 تیر 28